رمان یک بار نگاهم کن 6
نوشته شده توسط : admin

 

فکر میکردم جای هیچ بحثی باقی نمونده ولی تا توی ماشین نشستیم ماکان شروع کرد به ایراد گرفتن از رفتار من و اینکه چرا با سینا گرم گرفته بودم.
دیگه ظرفتیم تکمیل شد. و اشکم در اومد. همون جور که گریه می کردم گفتم:
چرا با من اینجوری رفتار می کنین. مگه من بچه ام. تا حالا چه خلافی از من سر زده. چه کاری انجام دادم که اصلابه من اعتماد ندارین. فقط یه مورد نام ببرین من به شما حق میدم.
اینقدر عصبی شده بودم که هر چی توی فکرم تلبنار شده بود ریختم بیرون.
دوستای من صد تا دوست پسر دارن خونواده اشون اینقدر بهشون گیر نمیدن. اونوقت من که سرم دنبال کار خودمه اصلا تو این نخا نیستم شما اینقدر بم گیر میدین. به خدامن بچه نسیتم دیگه اینقدر عقلم می رسه. برای من شخصیت وآبرو نذاشتین. هر جا می ریم یکی تون داره به من چشم غره می ره .
هر وقت می گم دیگه این بار کار بدی نکردم بازم یه بهونه برا سرزنش و توبیخ پیدا می کنین. هیچ پدرو برادری ندیدم مثل شما اینقدر بچه و خواهرشو کوچیک کنه.
دیگه به هق قق افتاده بودم. توی خودم جمع شدم و تا خونه گریه کردم. هیچ کس حرفی نزد. واقعا اینقدر بهم فشار اومده بود که اگه گریه نمی کردم حتما می مردم. بابا که ماشین و نگه داشت سریع پیاده شدم و بدون هیچ حرفی رفتم طرف اتاقم.
دلم می خواست دیگه هیچ وقت هیچ کدومشون و نببینم. احساس اضافه بودن بهم دست داده بود. در اتاقم و بستم و قفلش کردم. با همون لباسا خزیدم زیر پتوم.
گوشی مو در اوردم و به آنی اس ام اس دادم.
آنی خوابی؟
چند دقیقه بعد جواب داد:
بودم. ولی تو مسخره بیدارم کردی.
بزنگم؟
چه مرگت شده نصف شبی؟
آنی حالم خوب نیست.
بجای اس ام اس خودش زنگ زد.
ترنج چی شده؟
صدام از گریه دورگه شده بود.
نمی دونم فقط دلم میخواد صبح که از خواب بیدار میشم تنها باشم. دلم می خواد دیگه هیچ کدموشونو نبینم.
سرم زیر پتو بود و آروم آروم گریه میکردم.
خوب چی شده باز؟
هیچی همون گیردادنای همیشگی. من نباشم نمی دونم اینا چه جوری صبحشون شب میشه.
فکر کردم الان رفتی مهمونی ترکوندی اومدی.
پوزخندم زدم.
آره جات خالی بود. اینقدر خوش گذشت که نگو.
محلت نذاشت؟
نمی دونم یه کارایی می کرد سر در نمی آوردم. دیگه حوصله ارشیارم ندارم.
چی میگی تو ترنج. بی خیال بابا. مثل من باش هر چی میگن بگو چشم باز کار خودتو بکن.
من میگم چشم و کاریو که خواستن میکنم ولی بازم گیر میدن.
اصلا اون موضوع و بی خیال شو. بگو ببینم ارشیا چکار کرد وقتی دیدت؟
شک دارم منو دیده باشه.
یعنی هیچ فرقی نکرده بود با قبل؟
اشکم و با دست پاک کردمو گفتم:
نمی دونم هیچ وقت اینجوری رسمی خونه شون نرفته بودیم.
بعد که از رفتار ارشیا تعریف کردم آنی مثل یک متخصص گفت:
ببین وقتی یه پسری برا یک دختری غیرتی بازی در میاره یا هواشو داره یعنی با بقیه واسش فرق داره.
یک کم امیدوار شدم.
راس میگی؟
معلومه.
ولی ارشیا خیلی هم به من توجه نکرد.
باشه دیونه مگه نمی گی سینا رو از روبروی شما بلند کرده
چرا ولی شاید بخاطر آتنا باشه.
فکر نکنم. اینکه فهمیده ناراحت شدی چی؟
نمی دونم.
ولی من می دونم. این ارشیا خان دلش پیش این ترنج خوشکل خودمون گیر کرده.
لبم و گازگرفتم.
تو اینجوری فکر میکنی؟
اهوم.
حالا من باید چکار کنم. شاید تا ابد حرفی نزنه.
خوب باید یه جوری بش حالی کنی.
یعنی چکار کنم؟
چه میدونم یه جوری بهش بفهمون ازش خوشت میاد.ولی تابلو نکنیا.
خوب یه پیشنهاد بده دیگه.
ترنج من خوابم میاد به ساعت نگاه کن از یک گذشته بابا مردم از خواب.
خوب حالا بگو چکار کنم بعد برو بخواب.
این دیگه بستگی به طرفت داره باید راهشو پیدا کنی.
پوف...باشه. خودم یک فکری میکنم.
آفرین. الان خوبی برم بخوابم؟
آره مرسی دیگه خوبم.
پس شبت بخیر.
شب بخیر.
گوشیم و گذاشتم زیر متکام و نفس عمیقی کشیدم.
یعنی میشه واقعا براش مهم باشم؟ کاش دوست ماکان نبود.
ضربه آرومی به در خورد. صدای مامان و شنیدم:
ترنج مامان؟ بیداری؟
جواب ندادم. صدای بابا اومد.
خوابیده فکر کنم.
خدا کنه با گریه نخوابیده باشه.
بیا بریم صبح باش صحبت می کنم.
من هیچی نگفتم ولی حق با این بچه اس. غیر از شیطنتای بچه گونه دیگه چه خطایی ازش سر زده.
سوری از تو دیگه توقع نداشتم. اگه بزرگ بود که من نگرانش نبودم. چون بچه اس اینقدر مواظبشم. هنوز فرق بین پسر و دختر و نمی فهمه. نمی فهمه باید با جنس مخالف چه جوری رفتار کنه. ایناس که منو نگران میکنه.
صدای مامان و که از در دور شده بود ضعیف شنیدم.
ولی این راهش نیست
وجواب بابا که فقط زمزمه اش به گوشم رسید.
پتو رو تا زیر چونه ام بالا کشیدم.
یعنی بابا راست میگه؟ خوب حق داره وقتی من مثل بچه ها رفتار میکنم. اونم حق داره اینجوری فکر کنه.
غلطی زدم و به پرده اتاقم که توی نسیم تکون تکون می خورد نگاه کردم.

باید ثابت کنم که می فهمم که بزرگ شدم.

از گرما داشتم کباب می شدم.
شانسم ندارم این ترم دخترا افتاده بودن روزای فرد. من بدبخت پنجشنبه هم کلاس داشتم. خدا رو شکر زبان دوست داشتم وگرنه اصلا آخر هفته حال میده آدم تعطیل باشه حتی اگه تابستون باشه.
کوله مو از شونه ام انداختم به اون یکی و کلید و از جیبم در آوردم. دلم لک زه بود برای یه شربت خنک دست ساز.
کتونی هامو در آوردم و خواستم برم تو آشپزخونه که دیدم از توی پذیرائی صدای حرف زدن میاد.
داد زدم:
مهربان!
دیدم ماکان مثل موشک از تو پذیرئی پرید بیرون.
هوی چته؟
پر سوال نگاش کردم و گفتم:
چی شده؟
یواش بابا مگه بلند گو قورت دادی؟
خوب چه خبره؟
مهمون دارم خیر سرم نه مامان هست نه مهربان!
مهمونت کیه؟
ارشیا..
پریدم وسط حرفش
اون که دیگه کم مونده سند خونه رو بزنیم به نامش دیگه مهمون کجا بود.
می زنم تو سرتا.
خوب راست می گم.
بعدا حسابت و می رسم. فقط ارشیا نیست که یکی دو نفر دیگه هم هستن.
خوب که چی؟
من که نمی تونم خودم پذیرائی کنم داریم درباره کار صحبت می کنیم.
حالا چرا آوردیشون اینجا؟
پنج شنبه رو تعطیل کردیم با فردا یه تعمیرات جزئی داره شرکت مجبور شدم بیارمشون اینجا.
خوب ای کیو می انداختین بعد از تعمیرات.
آخه خانم سهیلی قرار نبود امروز بیاد. یهو زنگ زد گفت برنامه اش برای امروز جور شده می تونه بیاد.
خانم سهیلی کیه؟
همکار جدید.
کلافه گفتم:
خوب چرا نرفتین خونه اونا.
ترنج ولم کن. همه چی یهویی شد. کمک می کنی یا نه؟
نگاش کردم و با بدجنسی گفتم:
یه ساعت اسپورت دیدم یه خورده گرونه بقیه اش می افته گردن تو.
ترنج به خدا می کشمت.
رفتم به طرف پله و گفتم:
پس به من چه!
دستم و گرفت و کشید. دستش و کرد توی جیب کتش و یه چک پول پنجاه تومنی درآورد و داد دستم.
کافیه؟
ای بد نیست.
حالا بدو یه سری از اون شربتای خوشکلت بریز و بیار.
چشم. راستی چند نفرین؟
چهار نفر.
برو اومدم.
صاف رفتم تو آشپزخونه و سریع مشغول شدم. تنها کاری که توی زندگیم بلد بودم همین بود.
لیوانای پایه بلند مامان و از بوفه برداشتم. شربت غلیظ و ریختم توی لیوانا و تیکه های یخ مکعبی رو انداختم توش بعد آروم آروم آب ریختم روش که شربت با آب قاطقی نشه. یه پرتقالم از یخچال برداشتم و حلقه کردم و زدم سر لیوانا.
نی های شیشه ای رو هم گذاشتم تو لیوانا و بعد گذاشتمشون تو سینی.
با این روپوش و مقعنه نمی تونستم برم تو پذیرائی. دویدم رفتم تو اتاقم. تند یه شلوار لی و یه پیراهن آستین بلند یشمی هم پوشیدم. شالمم برداشتم و دویدم پائین.
شالمو انداختم روی موهام جلوی موهام بیرون بود. فقط بخاطر اینکه ارشیا اونجا بود. می خواستم یه کم این حرکتم به چشم بیاد.
سینی رو برداشتم و رفتم طرف پذیرائی. از چیزی که میدیم شوکه شده بودم. خانم سهیلی یه خانم جوون و خیلی ناز بود که درست نشسته بود کنار ارشیا و داشتن با هم صحبت می کردن.
این جناب ارشیا چی شده اینقدر ریلکس شده.
گرچه اصلا به خانم سهیلی نگاه نمی کرد ولی خیلی راحت با هم صحبت می کردن.
داشتم از غصه می مردم کاش ماکان و صدا زده بودم و سینی رو داده بودم به خودش. ماکان منو دید و اشاره کرد برم جلو.
رفتم تو و آروم سلام کردم. خودمم تعجب می کردم از این کارام من قبلا خیلی راحت بودم. اصلا انگار نه انگار حالا نمی دونم چرا اینقدر زود ناراحت میشدم و دلم می خواست تنها باشم.
مااکان گفت:
خواهر کوچیکم ترنج
با سر اول با خانم سهیلی احوال پرسی کردم. ارشیا یه لحظه نگاهم کرد و با سر اونم سلام کرد. یه آقایی هم نشسته بود کنار ماکان.
سینی رو بردم و اول گرفتم جلوی خانم سهیلی داشتم از فضولی می مردم بفهمم جریان این خانم سهیلی که اینقدر با ارشیا گرم گرفته چیه. بش بیشتر از بیست و دو سه نمی خورد.
بفرما.
ممنون خانم کوچولو!
آخ خدا که دلم می خواست خره خره شو بجوم. فکر کرده خودش مامان بزرگه. زهر مارو خانم کوچولو.
یه لبخند زورکی تحویلش دادم و سینی رو گرفتم جلوی ارشیا.
یه نگاه به شالم انداخت و با لبخند شربت و برداشت و گفت:
چه خوشکل دستتون درد نکنه. زحمت شد.
وای که می خواستم سکته کنم. پس هم از شال پوشیدنم خوشش امده هم از شربتم.
به ماکان و اون آقا هم تعارف کردم و از پذیرائی بیرون اومدم تا کاری دست خودم ندم.
دویدم تو آشپزخونه ومیوه ها رو ریختم تو سینک ظرف شوئی. تند تند شستم و خشکشون کردم. و چیندم توی ظرف کریستال پایه دار.
بعدم ظرف و بردم تو پذیرائی. دلم می خواست می فهمیدم جریان چیه ولی دیدم خیلی ضایس بشینم جایی که ربطی به من نداره.
آخرین لحظه به ماکان گفتم:چیزی دیگه ای احتیاج ندارین.
نه برو دستت درد نکنه.
دیگه بیشتر نتونستم بمونم. از حرفاشون یه جورایی معلوم بود که خانم سهیلی قراره به شرکت اضافه بشه.
وای خدا یعنی هر روز قراره ارشیا این خانمه رو ببینه.
خوشکل بود و تازه یه دونه از موهاشم معلوم نبود. خوب معلومه تمام معیارای ارشیا رو داره.
آویزون برگشتم تو اتاقم. احساس می کردم دیواری اتاق دارن بهم فشار میارن. واقعا از این رنگ سیاه خسته شده بودم. دلم می خواست رنگ دیوارها رو عوض کنم. فکر نمی کردم اینقدر زود خسته بشم.
مطمئنا این بارم مجبور بودم خودم رنگ بزنم. لبم و جویدم و گفتم:
خوب میزنم. مگه اون بار نزدم. تازه الان تابستونه و بیشتر وقت دارم.
رفتم سراغ اینترنت و شروع کردم به سرچ کردن طرحای مختف چند تاش واقعا قشنگ بودن. با توضیحات کامل که چه جوری طرح و در بیاریم دیدم کار سختی نیست.
حالا به بابا بگم شاید قبول کرد نقاش بیاره.
تا مهمونای ماکان برن وبتونم برم فضولی کنم ببینم جریان از چه قراره مجبور شدم خودم و سرگرم کنم.
یه فیلم که استادمون تو آموزشگاه داده بود و گذاشتم تا ببینم. کارتونی بود و کلی خندیدم.
بعدم یه کتاب قصه برداشتم و دیکشنری موبایلمم باز کردم تا راحت تر بخونم.
نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای حرف زدن از حیاط اومد. هوا دیگه داشت تاریک میشد. بلند شدم و از بالکن نگاه کردم.
ارشیا آخرین نفر بود که با ماکان دست داد و رفت. زود پرده رو ول کردم و دویدم پائین.
ماکان کتشو انداته بود روی دستش و اومد تو.
خسته نباشی.
ماکان نگام کرد.
مرسی.
داشتم می ترکیدم دیگه
می خواین شرکت و گسترش بدین؟
ماکان سلانه سلانه از پله اومد بالا و گفت:
نه خانم سهیلی می خواد جای ارشیا بیاد.
گیج شدم. دنبالش از پله بالا رفتم و گفتم:
خودش میخواد جدا شرکت باز کنه؟
نه؟
پس چی؟
اول مهر داره میره تهران. رتبه ارشدش خوب شده صد در صد تهران قبوله.
پام روی پله خشک شد.
میره تهران؟ این همه راه حتما سالی دوبارم میاد. اونم از کجا معلوم که ببینمش.
همون جا روی پله نشستم.
وای اگه بره چکار کنم؟
فکرم به هم ریخته بود. نمی دونم چقدر روی پله نشستم و فکر کردم که ماکان از اتاقش اومد بیرون و منو دید.
تو چرا اینجا نشستی؟
هان؟
می گم چرا اینجا نشستی.
به زور از جام بلند شدم و گفتم:
همین جوری.
و صاف رفتم تو اتاقم. مغزم داشت می ترکید. باید قبل از رفتن بش بگم باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم.
آره بالاخره داشتم به خودم اعتراف می کردم. من ارشیا رو دوست داشتم. خیلی زیاد. برام مهم نبود که منو نمی بینه برام مهم نبود که گاهی منو نادیده میگیره. مهم اینه که بود. که گه گاه نیم نگاهی بهم می انداخت.
همین بس بود. نمی تونه بره. باید بمونه. باید بش بگم. باید هر جور شده بش بگم.
لعنت به من کاش فضولی نکرده بودم. کاش همین جا بمونه و با خانم سهیلی همکار بشه. ولی بمونه. خزیدم زیر پتو و اشکم شروع کرد به ریختن.
مغزم کار نمی کرد. نمی دونستم چه جوری باید بهش حالی کنم که دوستش دارم. بعد از کلی فکر کردن به هیچ نتیجه ای نرسیدم. اصلا هیچ تصوری نداشتم که چطور می تونم بهش حالی کنم که دوستش دارم.
شب سر میز شام ماکان ماجرای ارشیا رو به بابا هم گفت. تمام وجودم گوش شده بود تا چیز بیشتری دست گیرم بشه.
خلاصه احتمالا اول مهر میره.
واقعا لیاقتشو داره.
ماکان سری تکون داد و گفت:
نمی تونم انکار کنم اگه بره کار شرکت خیلی افت میکنه.
مامان گفت:
پس بگو مهرناز گفت داره یه فکرائی برای ارشیا میکنه واسه همینه می خواد قبل رفتنش خیالش راحت بشه.
لقمه پرید تو گلوم و افتادم به سرفه. بابا لیوان آب و داد دستم و گفت
چکار میکنی اروم تر.
با بدبختی آب و خوردم. با وحشت به مامان زل زده بودم تا ببینم چه خاکی داره تو سرم میشه.
مامان سس ریخت روی سالادش و گفت:
مهرناز می ترسه بخاطر اخلاقای خاصی که ارشیا داره بره یه زنی بگیره که اصلا با اونا جور در نیاد برای همین می خواد خیالش از بابت ارشیا راحت بشه بعد بفرستش شهر غربت.
خدایا حالا چکار کنم؟
ماکان برای خودش آب ریخت و گفت:
فکر نکنم ارشیا زیر بار بره.
امیدوار به دهن ماکان چشم دوختم.
برای چی؟
اون الان تمام فکرش دنبال درسته. خودش که می گفت هنوز زوده
وا دیگه چه می خواد شغل که داره تحصیلاتم داره. پولم که داشته باشی همه جا میشه خونه پیدا کرد.
داشتم ضف می کردم:
مامان تو رو خدا می خوای زن بگیری برای پسر خودت بگیر.
مامان با تعجب نگام کرد.
مگه ماکان چیزی گفته؟
تازه فهمیدم فکرمو بلند گفتم. ماکان و بابا هم با تعجب نگام کردن. اب دهنم و قورت دادم و گفتم:
یعنی منظورم اینه ماکانم تمام این شرایط و داره ...خوب برای اون چرا نمی گیرین.
ماکان خندید و گفت
نه بابا برا منم زوده .
ولی مامان با لحن خاصی گفت:
نه هیچم زود نیست. راست میگه ترنج.
ماکان قاشقشو گذاشت تو بشقابش و گفت
من هر وقت زن خواستم خودم میگم. ارشیام دقیقا همینو گفت. تازه من خودم به شوخی خانم سهیلی و بش پیشنهاد دادم چون تمام معیارای ارشیا رو داره. ولی اون گفت اصلا فعلا به ازدواج فکر نمیکنه.
دلم می خواست ماکان و خفه کنم.
خیلی مورد خوبیه برو خودت بگیرش چکار به ارشیا داری. اه
ولی مامان باز گفت:
فکر نکنم مهرناز بذاره ارشیا قصر در بره. براش فکرائی داره.
لقمه توی گلوم مونده بود و با بغض قاطی شده بود. می دونستم اگه یک ثانیه دیگه بمونم حتما اشکم سرازیر میشه.
تازگیا چرا اینجوری شده بودم. خدایا من همون ترنج بی خیال و شیطونم.چه بلائی سرم اومده.
بلند شدم که مامان گفت:
چرا نخوردی؟
سیر شدم.
ولی تو که چیزی نخوردی
به بشقابم نگاه کردم شاید دو یا سه قاشق خورده بودم. پس چرا اینقدر احساس سیری می کردم.
نمی تونم بخورم سیرم. و دیگه فرصت سوال کردن به مامان و ندادم و دویدم توی اتاقم.

تا صبح با خودم هزار جور کلنجار رفتم ولی بازم راه به جایی نبردم. از دست خودم لجم گرفته بود.
دور و برم پر بود از دوستایی که صد تا ماجرا نمونه من داشتن و هر روز با اشک و زاری واسه بقیه تعریف می کردن ولی اینقدر حرفاشون برای من بی اهمیت بود که یک بارم به خودم زحمت ندادم ببینم آخر عاقبتشون چی شده و چه گلی به سرشون گرفتن.
نزدیک صبح دیگه تقریبا بی هوش شدم.
روزهای بعد به کسالت و سر درگمی گذشت. برای اینکه به اتفاقی که ممکن بود پیش بیاد فکر نکنم رفتم سراغ رمان هایی که از اتنا گرفته بودم.
برخلاف تصورم خیلی هم خوب بودن جوری که وقتی شروعشون می کردم تا تمام نمی شدن زمینشون نمی گذاشتم.
رمان سوم واقعا منو به فکر انداخت. ماجرای دختر و پسری بود که طی یک سوتفاهم از هم دور افتادن و با اینکه همو دوست داشتن ولی هیچ وقت به هم نگفتن تا سالها بعد که دوباره با هم روبه رو شدن و پسره یک زندگی ناموفق و پشت سر گذاشته بود و دختره هم اصلا ازدواج نکرده بود.
اینقدر لجم گرفته بود که نگو خوب اگه مثل بچه آدم همون اول به هم گفته بودن که اینقدر بدبختی نمی کشیدن. گرچه با هم ازدواج کردن آخرش ولی خون به دل شدن تو این چند سال.
بعد از خوندن این رمان بود که یه فکر احمقانه زد به سرم.
اگه منم الان به ارشیا نگم ممکنه همین بلا سرم بیاد.
برای همین یه وسوسه افتاده بودم به جونم که یه جوری به ارشیا برسونم که دوستش دارم.
اگه حرفای آنی هم درست باشه و من برای ارشیا مهم باشم خوب باید از این ماجرا خوشحال بشه و اونم بگه که منو دوست داره.
کافیه الان بهم قول بده که ازدواج نمیکنه. منم که هنوز شونزده سال ندارم برام زوده تا اون بره درسشو بخونه و برگرده منم کنکورم و دادم. اونوقت میشه جدی درباره این موضوع صحبت کرد.
از هیجان این اتفاق ذوق کردم
خدایا یعنی میشه؟ ولی حالا چه جوری بش بگم. بهتر نیست با آنی مشورت کنم؟ نه اون بارم که بش گفتم گفت بستگی به طرف مقابلت داره.
یه جور استرس مسخره افتاد به جونم باید خوب فکر میکردم تا یک راه حل اساسی پیدا کنم.
شاید یه هفته بیشتر گذشته بود تمام راه حل های ممکن و بررسی کرده بودم ولی هیچ نتیجه ای عایدم نشده بودم.
اول تصمیم گرفتم به صورت ناشناس براش پیغام بفرستم ولی بعدش گفتم وقتی ندونه من کی هستم برای یک آدم مجهول که نمی دونه کیه چه جوری صبر کنه و ازدواج نکنه.
بعد تصمیم گرفتم بش تلفن کنم و باهاش صحبت کنم ولی بازم گفتم با این سابقه خراب من حتما فکر می کنه دارم سر کارش می ذارم.
دوباره تصمیم گرفتم براش نامه بنویسم و همه چیز و بگم. چند بار هم رفتم و شروع کردم ولی نتونستم. هیچ وقت انشام خوب نبود چیزایی که نوشته بودم بیشتر شبیه نفکرات یک بچه بود تا درخواست عاشقانه.
بنابراین این تصمیم هم منتفی شد. در واقع دیگه راهی به ذهنم نمی رسید.
ارشیا چند بار اومده بود و رفته بود ولی من مثل آدمایی که خل شدن هی رفتم و هی اودم اینقدر که ماکان مشکوک شد منم دیگه ترسیدم برم تو پذیرائی.
درست دو هفته از درگیری فکری من گذشته بود که یک زنگ خطر برام به صدا در اومد.
مهرناز خانم یه دختر برای ارشیا کاندید کرده بود و تصمیم داشت به زور ارشیا رو ببره خواستگاری.
وقتی ماکان ماجرا رو گفت چیزی نمونده بودم جلوی مامان و بابا از حال برم. به یه بدبختی خودمو نگه داشتم تا رسیدم تو اتاقم. نمیدونم چرا فکر میکردم ارشیا بخاطر علاقه به من نمی خواد تن به این خواستگاری بده.
برای خودم دلیل می اوردم که چرا با اینکه به من نگاه نمی کنه ولی اون شب فهمید که من ناراحتم یا نذاشت سینا روبروی من بشینه.
همین دلایل برای من کافی بود. به خودم می گفتم حتما می خواد صبر کنه من بزرگتر بشم بعد اقدام کنه.
برای همین دیدم دیگه صبر کردن و نقشه کشیدن فایده نداره. نه تلفن نه نامه نه پیغامهای پنهانی باید یه راه سریع تر پیدا می کردم تنها راهی که برام باقی مونده و بود دلم نمی خواست مجبور به انجامش بشم این بود که مستقیم باهاش صحبت کنم.
اگه ارشیا از طرف منم مطمئن میشد و می فهمید که دوستش دارم حتما خانواده اشو قانع می کرد. مهرناز خانم هم که خیلی منو دوست داره حتما خوشحال میشه.
تنها راه همینه باید به ارشیا بگم.ولی کی و چه جوری؟ ماکان نباید به هیچ وجه چیزی بفهمه.
راه رفتم و فکر کردم. نه توی شرکت می تونستم ببینمش نه توی خونه خودمون. خونه اونام که نمی تونستم برم. پس می موند اینکه یه جایی بیرون از خونه و شرکت باهاش قرار بذارم.
باید از یکی از کلاسام بزنم. یه جلسه غیبت به هیچ کجا بر نمی خوره.
خوب حالا چه جوری خبرش کنم. زنگ بزنم خونه شون. خوب نه خونواده اش نمی گن من باهاش چکار دارم؟
نه باید زنگ بزنم به خودش ولی من که شماره شو ندارم.
باید از گوشی ماکان شماره شو کش برم.
با اینکه قبلا هزار تا شیطونی از این بیشتر هم کرده بودم ولی نمیدونم چرا حالا وحشت کرده بودم.
ماکان فقط در مواقعی که حمام یا دستشوئی بود گوشی اش و از خودش جدا می کرد. بنابراین تصمیم گرفتم صبر کنم تا ماکان بره حمام.
موبایل ماکان توی اتاقش بود. وقتی رفت حمام از توی اتاقم بیرون اومدم که مامان صدام کرد.
ترنج!
مامان الان میام.
یه لحظه فقط.
اوف این مامان وقت گیر اورده.
از پله دویدم پائین.
بله؟
دوستم زنگ زده یه شوی لباس دعوت داره میای همراهم؟
ای خدا این مامانم که وقت گیر اورده. الان ماکان میاد بیرون.
برای اینکه مامان و سریع دست به سر کنم گفتم:
باشه میام.
چشمای مامان گرد شد.
میای؟
اوف خوب آره. نیام؟
چرا چرا. تعجب کردم آخه هیچ وقت زیر بار این چیزا نمی رفتی.
مامان گیر دادیا
و با سرعت از پله بالا دویدم. دوش گرفتن ماکان برخلاف لباس پوشیدنش همیشه کوتاه بود.
می ترسیدم هر لحظه از حمام بیاد بیرون. دویدم توی اتاقش. قلبم داشت می اومد تو دهنم هول شده بودم. نمی دونم چرا پیدا نمیشد.
لعنتی نکنه سیوش کرده باشه.
بالاخره با هزار بدبختی شماره رو پیدا کردم. و توی گوشیم سیو کردم. داشتم می خواستم از اتاق بیرون بیام که گوشیش زنگ زد.
اینقدر هول شدم که گوشی و پرت کردم و خواستم فرار کنم که ماکان با حوله تنش وارد اتاق شد. گوشی داشت زنگ میزد ومن وسط اتاق ایستاده بودم و ماکان هم مشکوکانه به من زل زده بود.
اینجا چکار میکنی؟
خدایا من همون ترنج حاضر جواب شیطونم چرا چیزی به مغزم خطور نمی کنه.
تلفن همین جور داشت زنگ میزد.
آها دیدم تلفنت زنگ میزه خواستم برات بیارم نمی دونستم حمامی.
ماکان به طرف گوشیش رفت و در حالی که برش می داشت بار مشکوک نگام کرد. منم دیگه صبر نکردم و دویدم تو اتاقم.
انگار قلبم هم احساس کرده بود این اتفاق با تمام شیطونی هایی که از سر بچگی و می کردم فرق داره.
در اتاق و قفل کردم و نشستم روی تختم. شماره ارشیا رو آوردم و بش نگاه کردم.
اصلا باورم نمیشد که این کارو کرده باشم. شماره ارشیا رو کش رفته بودم که بش زنگ بزنم و بگم میخوام ببینمت. تا قبل از اون فکر می کردم خیلی راحت باشه زنگ می زنم بهش و می گم بیاد یه جایی تا صحبت کنیم.
ولی حالا هر چی فکر میکردم میدیدم کار خیلی سختیه. جدا از اون اصلا به چه بهانه ای باید ازش این درخواست و می کردم.
روی تخت دراز کشیدم و به شماره ارشیا نگاه کردم. دستم روی دکمه اتصال رفت و همون جا متوقف شد.
اول باید یک بهونه قابل قبول پیدا کنم برای این کار.
تا آخر این ترم چیز نمونده بود. باید هر جور شده تا پس فردا که کلاس داشتم قرار و می گذاشتم.

زل زده بودم به گوشی:
آخرش که چی ترنج خانم. یاا...
نمی تونستم اصلا دستم نمی رفت که زنگ بزنم به ارشیا. مگه تا حالا چقدر مستقیم باهاش صححبت کرده بودم
اون همه بلا سرش آورده بودم و اونم جیک نزده بود. حالا بیام بگم چی؟
پوف خدایا یه کاری بکن.
باز به گوشی نگاه کردم. مهرناز خانم به مامان گفته بود برای آخر هفته قرار خواستگاری رو گذاشتند. ارشیا فقط قول داده همراهشون بیاد.
ترس برم داشته بود. نکنه بره و دختره رو ببینه و همه چیز تمام شه.
بی خودی داشتم وقت تلف می کردم تا قبل از انجام این خواستگاری باید بهش می گفتم.
تا دو ساعت دیگه باید می رفتم کلاس ولی هنوز به ارشیا زنگ نزده بودم.
این بار یک نفس عمیق کشدم و دکمه اتصال و زدم. با هر بوق ضربان قلبم هم بالا تر می رفت.
بفرمائید؟
صدای ارشیا که پیچید توی گوشم زبونم بند اومد هر چی حرف آماده کرده بودم از ذهنم پرید.
الو؟
اگه قطع می کردم دیگه عمرا دوباره زنگ می زدم.
سلام
صدام می لرزید. صدای ارشیا ناآشنا به گوش رسید.
شما؟
آب دهنم و قورت دادم.
ببخشید...من باید شمارو ببینم.
صدای ارشیا جدی شده بود
گفتم شما؟
من...من..ترنجم.
برای چند لحظه سکوت توی گوشی پر شد. و بعد صدای متعجب ارشیا رو شنیدم:
ترنج خانم؟ اتفاقی افتاده؟
اینجوری نمی تونم بگم باید حتما شما رو ببینم.
برای خانواده مشکل پیش اومده؟ماکان؟
صداش یک کم نگران شده بود.
نه نه خانواده خوبن. برای خودم یه مشکل پیش اومده.
نمی دونم چرا این و گفتم ولی دیدم بهترین راهه.
چه مشکلی؟
اینجوری نمی تونم بگم.
خوب من باید بدونم برای چی می خواین من و ببینین؟
وای خدا چرا اینجوری می کنه.
من باید درباره موضوع مهمی با شما صحبت کنم.
بعد هر چه احساس داشتم توی صدام ریختم.
خواهش می کنم آقا ارشیا باور کنین خیلی مهمه.
صدای نفس پر صداشو شنیدم.
ماکان در جریانه؟
ناخودآگاه گفتم:
وای نه. تو رو خدا آقا ارشیا باید ببینمتون یه مسئله ای هست که باید به شما بگم نمی تونم به ماکان بگم. خواهش می کنم .زیاد وقتتون و نمی گیرم.
باز سکوت پیچید توی گوشی و بعد ارشیا گفت:
اگه ماکان فهمید بگم به چه مجوزی با خواهرش قرار گذاشتم.
به خدا نمی ذارم ماکان بفهمه. من الان باید برم کلاس زبان ولی نمی رم. یه پارک پشت آموزشگاه ما هست بیاین اونجا.هیچ کس نمی فهمه.
چیزی نگفت انگار که داشت فکر میکرد. توی دلم غوغایی بود. دیگه نمی دونستم چی بگم داشت اشکم در می اومد.
اگه بگه نه چی؟
میاین؟
داشتم ناخنم و می جویدم. اگه یک ثانیه دیگه جواب نداده بود اشکم سرازیر شده بود. ولی بالاخره به حرف اومد و گفت:
باشه کجا بیام؟
اینقدر ذوق کرده بودم که اسمم یادم رفته بود چه برسه به آدرس.چشمام و به هم فشردم و بعد از یک نفس عمیق آدرس و گفتم.
خیلی ممنون. پس من ساعت پنج منتظرتونم.
باشه.
خداحافظ
خداحافظ.
موبایل و پرت کردم روی تختم. تازه اون موقع بود که فهمیدم تمام بدنم داره می لرزه. دستامو تو هم چفت کردم و لای زانو هام گذاشتم.
خدایا کمکم کن.
بلند شدم و رفتم سراغ کمدم.
چی بپوشم؟
خدایا من ترنجم همون که بی خیال همه چیز بود حالا نگران لباسم شدم. نمی دونستم چکار کنم. تصمیم گرفتم به آنی زنگ بزنم بعدم پشیمون شدم.
نه فعلا نمی خوام کسی چیزی بفهمه.
کمدم و باز کردم. با توجه به اخلاقی که ارشیا داره از تیپای جلف و سبک و خوشش نمی اد. مانتو مشکلی مو برداشتم یه کم کوتاه بود ولی رنگش خوب بود.
جین طوسی و شال طوسی که روش حروف انگلیسی مشکی بود و هم پوشیدم. موهامو زدم به یک طرف و شالمو انداختم.
جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. مردد بودم آرایش بکنم یا نه ولی آخر سر یه آرایش کم رنگ کردم . کتابامو ریختم توی کوله ام و از اتاق اومدم بیرون.
مامان توی سالن نشسته بود با دیدنم با تعجب گفت:
کجا؟
لبم و گاز گرفتم و برای اینکه مامان متوجه هیجانم نشه طلبکار گفتم:
واقعا که مامان ترم داره تمام میشه هنوز از من می پرسین کجا؟
مامان باز هم همان حالت متعجبش و حفظ کردم و گفت:
با این قیافه؟
کوله مو روی شونه ام جابجا کردم وبا تردید به خودم نگاه کردم و گفتم:
خیلی بده؟
مامان دست به سینه نگام کرد و گفت:
نه به نظر من که کاملا برای یک دختر پونزده ساله طبیعیه ولی برای تو غیر طبیعیه.
تازه متوجه منظور مامان شدم.
سرم و انداختم پائین تا مامان متوجه هیجانم نشه.
خوب با اون تیپم خیلی ضایع تک افتاده بودم بین بچه ها.
مامان اومد طرفم و گفت
ترنج عزیزم برای اینکه هم رنگ جماعت بشی کاری رو که بش عقیده ای نداری انجام نده.
با تعجب به مامان نگاه کردم از مامان این حرف بعید بود. مامانی که خودش فقط دنبال مد و طرحهای جدید بود داشت این حرف و به من می زد.
بعد هم صورتم و بوسید و گفت:
دیگه کم کم داری خانم میشی.
و بعد بهم لبخند زد. انگار استرسم با این حرف مامان تمام شد. منم تند صورتشو بوسیدم و دویدم طرف در.
کتونی های سفیدم و پوشیدم و از خونه زدم بیرون. یک ساعت تا قرارم با راشیا وقت داشتم.
وای خدایا قرار با ارشیا. همین فکرشم حس خوبی بهم میداد.
اره از بچه ها زیاد شنیده بودم. که می گفتن اول بذار پسره بیاد سر قرار بعد تو برو کلاس بذار و از این حرفا.
در اون لحظه فکر کردم هیچ کدوم از اونا طرف مقابلشون و واقعا دوست نداشتن وگرنه این حرفا وقتی یکی و دوست داری بی معنیه.
دلم می خواست برای ارشیا یه چیزی بگیرم. نمی دونستم کار درستیه یا نه. ولی بعدش دیدم ارشیا آدمی نیست که به این راحتی با این مسئله کنار بیاد.
بنابراین رفتم گل فروشی و یه شاخه رز سرخ خریدم و پیاده رفتم طرف پارک.
هنوز ربع ساعت مونده بود به پنج. هوا حسابی گرم بود. روی نیمکتی زیر سایه نشستم. آینه مو از کیفم در آوردم و خودمو نگاه کردم.
اه لعنتی چرا اینقدر بی ریخت شدم.
این جوشای لعنتی کجا بودن تا حالا دماغم چرا دو برابر شده؟
خدایا شانس منو باش چرا امروز این ریختی شدم.
موهامو یه کم از روی چشمم کنار زدم. ولی گذاشتم بازم بیرون از شالم روی پیشونیم بمونن.
آینه مو که گذاشتم توی کیفم یه صدا از جا پروندم.
کدوم بی معرفتی بوده که اینجا تو رو کاشته؟
یه پسر تقریبا هیجده نوزده ساله دست به سینه وایساده بود و زل زده بود بهم.
اخم کردم گفتم:
کلانتری؟
آره
پس ستاره ات کو؟
پسره خنده مسخره ای کرد و گفت:
بیا تا طرف نیومده جیم شیم. از همین وقت نشانسیش معلوم میشه جنس شناش نیس.
با عصبانیت از جام بلند شدم.
برو گمشو بچه پرو.
اوه اوه. چه عصبی.
می ری یا زنگ بزنم به پلیس.
نه بابا ترسیدم.
پسره ایستاده بود و نمی رفت که ارشیا از دور سر و کله اش پیدا شد.
یه پیراهن آستین کوتاه سفید پوشیده بود که آستیناش تا بالای آرنجش بود. شلوار مشکی راسته. موهاشو مثل همیشه زده بود به یک طرف عینک آفتابی قشنگی به چشمش بود. ته ریش کمی داشت که خیلی هم بش می اومد.
محو تماشاش شده بودم. با دیدن ما انگار کمی سرعتش بیشتر شد. با خوشحالی گفتم:
اومد.
پسره برگشت و با دقت به ارشیا نگاه کرد و بعد هم راهشو کشید و تند از اونجا دور شد.
ارشیا با اخمهای در هم رفته به من نزدیک شد. می دونستم بخاطر اون پسره اخم کرده برای همین خوشحال شدم که روی من تعصب داره.
داشتم با خوشی نگاش می کردم. از اینکه ارشیا همه چی تموم بود دلم ضف می رفت.
شاخه گل و پشت سرم قایم کردم. ارشیا که رسید جلوم، بلند شدم و سلام کردم
سلام.
ارشیا عینکشو براشت و بعد یک نگاه کوتاه بهم انداخت و جواب داد.
سلام
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم با پوزخند گفت:
مشکلتون به اون پسره که اینجا بود ربط داره.
با تعجب نگاش کردم و گفتم
نه...نه...اصلا.
ارشیا کلافه مقابلم ایستاده بود و منم نمی دونستم چطوری شروع کنم. وقتی دیدم چیزی نمی گم. از این حرفش ناراحت شده بودم. آروم گفتم:
نمی شینین؟
ارشیا پوفی کرد و در دورترین فاصله از من درست نقطه مقابل نیمکت نشست.
منم با ناراحتی گوشه ی دیگه نیمکت نشستم. اگه کسی مارو که اونجوری نشسته بودیم میدید نمیدونم چه فکری درباره ما می کرد.
ارشیا عصبی بود از اینکه مدام پنجه پاشو به زمین می زد معلوم بود. فضا اصلا اون جوری که تصور کرده بودم پیش نمی رفت.
آخر سر هم ارشیا بودم که گفت:
نمی خواین چیزی بگین؟
از این رسمی حرف زدنش کلافه شدم. نمی تونستم راحت حرف بزنم. سرم و انداختم پائین. روم نمیشد نگاش کنم.
حالا که تا اینجا اومده بودم باید همه چیز و تمام می کردم. آب دهنم و قورت دادم و از گوشه چشم نگاش کردم.
من نمی دونم چه جوری بگم. دفعه اولمه. مثل دوستام اهل ارتباط با پسرا نبودم که بلد باشم چی بگم.
باز به ارشیا نگاه کردم. نگام می کرد ولی معلوم بود واقعا جا خورده قبل از اینکه چیزی بگه سریع گفتم:
من...من...باید بهتون می گفتم. یعنی راه دیگه ای برام نمونده بود...اگه...اگه
خدایا چقدر گرمه. لبم و گاز گرفتم
اگه این برنامه خواستگاری پنجشنبه نبود من هیچ وقت این کارو نمی کردم.
ارشیا بالاخره سکوتشو شکست.
من اصلا متوجه منظورتون نمیشم.
گل و از پشت سرم بیرون آوردم و آروم گذاشتمش روی نمیکت بین خودم و ارشیا. نگاش کردم. زیر لب گفتم:
من..من...شما رو دوست دارم.
گفتم و راحت شدم. سرم و انداختم پائین.ارشیا سکوت کرده بود وچیزی نمی گفت. نگاش کردم. سرش پائین بود و نگاهش ودوخته بود به زمین.
چرا چیزی نمی گفت. شاید شوکه شده. فکر نمی کرد من پیش قدم بشم. شاید دلش می خواست خودش اول به من بگه.
همین جور بش زل زده بودم. نه انگار قصد نداشت چیزی بگه. تمام انرژیمو جمع کردم و گفتم:
ارشیا...من..
ارشیا از جا پرید.
خواهش می کنم بس کنین ترنج خانم.
شوک زده نگاش کردم. منظورش چی بود؟ یعنی چی؟ چرا ناراحت شد.
ولی من...
گفتم بس کن...
برگشت و با اخم نگام کرد.
می فهمی چی مگی؟ اینم یه بازی مسخره است مثل بقیه مواقع؟
بعد نگاهشو دوخت به آسمون وگفت
خدایا اصلا از خواهر ماکان همچین توقعی نداشتم که بیاد به من پیشنها دوستی بده.
سریع بلند شدم و بش نزدیک شدم. با صدایی پر از التماس گفتم:
نه من قصدم این نبود باور کن از ته قلبم گفتم...من دوستت
ارشیا یک قدم به عقب برداشت و با عصبانیت گفت:
لازم نیست مدام این جمله رو تکرار کنی!
درمانده شده بودم با بغض گفتم
باور نمی کنی نه؟
ارشیا پشت به من ایستاد.
اصلا مسئله این نیست. یه نگاه به خودت کردی تو همش پونزده سالته.
پریدم وسط حرفش.
ولی تو هم منو دوست داری مگه نه؟
با سرعت به طرفم چرخید و با تعجب توی چشمام زل زد شاید در طی این مدت آشنایی طولانی ترین زمانی بود که به من نگاه می کرد. نگاهش رنگ عصبانیت گرفت و گفت
من چکار کردم که همچین فکری احمقانه ای به ذهنت خطور کرده.
نفسم از این حرف بند اومد.
اون شب مهمونی خونتون...چرا سینا رو از جلوی ما بلند کردی.
ارشیا حیرون مونده بود چی بگه آخرش نالید:
خیلی بچه ای ترنج.

بعد عصبی به چپ و راست رفت و گفت:
پس واسه همین اون جمله رو برام نوشته بودی؟ که مزاحمت نیستم و این حرفا.
پس چیزیکه براش نوشته بودم و دیده بود.
اگه می دونستم علت تغییر رفتارت اینه همون موقع حالیت کرده بودم.
یعنی دوستم نداره. یعنی...شاید یکی دیگه رو دوست داره. با لکنت پرسیدم:
کس... دیگه ای.... رو دوست داری؟
ارشیا طوفانی شده بود. ارشیای آروم و سر به زیر حالا از عصبانیت کبود شده بود. یک قدم به طرفم برداشت و گفت:
فقط بخاطر ماکان تمام این حرفهارو فراموش میکنم. من هیچ وقت نگاهی جز یه بچه شیطون و اعصاب خورد کن به تو نداشتم اگه کاری هم کردم بواسطه تعصبی که ماکان روی تو داشته بوده نه چیز دیگه فهمیدی؟
به انگشتش که با حرص به من اشاره کرده بود خیره شدم. اصلا درکی از شرایط نداشتم.
ارشیا منو دوست نداشت. بهت زده بهش خیره شده بودم که گفت:
من فعلا نمی خوام زن بگیرم اگرم می خواستم تو توی لیست من جایی نداشتی. تو اصلا معیارای منو نداری. اصلا به اون تصویری که من توی ذهنم از همسر آینده ام ساختم هیچ شباهتی نداری.
با تمام وجود خرد شدنم و احساس کردم ارشیا بدون توجه به من که مثل جنازه ای بهش زل زده بودم چنگی توی موهاش زد و کلافه ادامه داد:
خدای من ترنج تو فقط یه بچه ای یه بچه شیطون. خیلی زوده که بخوای به این چیزا فکر کنی. من...من...دلم می خواد همسرم یه دختر سنگین و خانم باشه. دلم می خواد از هنر یه سر رشته ای داشته باشه که منو درک کنه.
بعد چرخید و دستاشو کرد توی جیبشو به دورتر ها زل زد سعی کرد لحنش و آروم تر کنه و گفت:
من بت حق می دم. بابا و داداشت بهت سخت می گیرن. منم اولین پسری بودم که دیدی و دم دستت بود برای همین فکر میکنی به من علاقه مند شدی. من که برم همه چیز یادت میره. این یه یک حس بچه گانه است.
باورم نمی شد. این که جلوی من ایستاده بود و با سنگ دلی تمام من و از خودش می روند ارشیا بود. ارشیایی که ماهها بود بهش فکر کرده بودم.
نمی تونستم به این راحتی بپذیرم صدام از زور غصه و ناراحتی می لرزید:
نه ارشیا تو تنها پسری نبود که من دیدم. درسته بابا اینا سخت می گرفتن ولی اینجور نیست که تو می گی. باور کن من دوستت دارم.
ارشیا باز عصبی شد.
بس کن بخاطر خدا. دیگه چه جوری تو صورت ماکان نگاه کنم. چه فکری درباره من میکنه.
گل و برداشتم و به طرف ارشیا گرفتم.
ولی ماکان روی تو حساب ویژه ای بار کرده اون خیلی بهت اعتماد داره.
ارشیا با حرص گل و از دستم کشید و توی سطل آشغال پرت کرد گفت:
از همین بیشتر دارم حرص می خورم. کاش ماکان درباره ام اینجوری فکر نمیکرد.
دیگه صدام شبیه ناله شده بود.
ارشیا...
ارشیا با خشم زل زد توی چشمام.
ترنج برو سرکلاست. این حرفا همین جا چال میشه. فقط دیگه نمی خوام چشمم توی چشمت بیافته.
ولی...
ارشیا داد زد:
گفتم برو... ترنج.
یک قدم به عقب برداشتم و لبم و گاز گرفتم. چیزی به اسم غرور و شخصیت برام نمونده بود. واقعا بچه بودم که فکر کرده بودم ارشیا عشق منو می پذیره. واقعا احمق یودم.
دیگه اشکام تحت اختیارم نبود. کوله مو چنگ زدم آخرین نگاهم و توی چشماش انداختم چشمام پر شده بود از اشک و صورتشو نمی دیدم قبل از اینکه بریزن روی صورتم دوان دوان از ارشیا دور شدم.

کجا برم؟ سر کلاس؟ با حال این خرابم مگه میشد. نفسم تنگ شده بود. دلم می خواست بلند بلند گریه کنم.
پشت بوته های شمشاد مخفی شدم سرم و روی زانوهام گذاشتم و شروع به گریه کردم.
توی دلم ناله می کردم:
همه چی تموم شد. همه چی. هیچ وقت منو دوست نداشته کاش بش نگفته بودم. کاش رویاهامو خراب نکرده بودم.
تمام تصوراتی که از ارشیا برای خودم ساخته بودم خراب شده بود. فکر میکردم اعتقاداتش باعث میشه مهربون تر باشه.
فکر نمی کردم با این همه غرور با من برخورد کنه. انگار که من چه عیبی دارم. چقدر منو پائین تر از خودش میدید. کاش فقط گفته بود بچه ام.گفت توی لیست من جایی نداری.
با این فکر باز اشکم شدت گرفت.
نمی دونم چقدر گریه کردم. ولی وقتی به خودم اومدم پارک شلوغ تر شده بود جایی که نشسته بودم دید نداشت. آینه مو از کیفم در آوردم و نگاهی توش انداختم.
افتضاح شده بودم با این قیافه نمی تونستم برم خونه مامان سکته می کرد. تازه چه دلیلی داشتم که براش بیارم.
به هر حال نمی تونستم اونجا بمونم باید می رفتم خونه. همین جوری هم دیر کرده بودم. مجبور بودم تاکسی بگیرم. تا برسم خونه نیم ساعتی تاخیر داشتم.
کوله امو انداختم و راه افتادم طرف خیابون. جلوی نیمکتی که با ارشیا قرار گذاشته بودم مکث کردم. رفتم طرف سطل و توش و نگاه کردم.
گل سرخی که ارشیا توی سطل پرت کرده بود بین زباله ها پلاسیده و رنگش عوض شده بود. لبم و گاز گرفتم و قبل از انیکه اشکم دوباره سرازیر بشه دویدم طرف خیابون.
بسه ترنج بسه دختر آروم باش. آورم باش.
برای یک تاکسی دست بلند کردم. نگه داشت. یه خانم عقب نشسته بود منم کنارش نشستم. آخرین نگاهم و هم به پارک انداختم و روم و بر گردوندم.
پخش تاکسی روشن بود و یه اهنگ خیلی غمگین داشت پخش میشد:

خودت خواستی که من مجبور باشم...برم جایی که از تو دور باشم
خودت پای منو از قلبت بریدی.. خودت خواستی که من اینجور باشم
خودت خواستی که احساسم بشه سرد...خودت خواستی نمیشه کاریم کرد
می دیدم دارم از چشمت می افتم...مدار کردم و چیزی نگفتم.
برام بودن تو بازی نبود و... به این بازی دلم راضی نبود و
از اول آخرش رو می دونستم....تو تونستی ولی من نتونستم
برات بودن من کافی نبود و...حقیقت این که می بافی نبود و
دارم دق می کنم از درد دوری... می خوام مثل تو شم اما چه جوری

اب دهنم و فرو دادم تا بغضم باز نشه. وقتی می خواستم پیاده شم از راننده اسم خواننده رو پرسیدم. به صورت داغون من نگاه کرد و اسم خواننده رو گفت و سری با تاسف تکون داد.
با قیافه زار و نزار وارد خونه شدم. توی حیاط صورتمو شستم و آروم در و باز کردم. خدا رو شکر کسی توی سالن نبود.
سعی کردم مثل هر روز باشم.پس بلند سلا کردم:
سلام ترنج اومد.
و بعدم دویدم طرف اتاقم. صدای مامان و از آشپزخونه شنیدم.
معلوم هست کجایی؟ دیگه می خواستم زنگ بزنم ماکان بیاد دنبالت.
از همون بالای پله داد زدم:
برامون فیلم گذاشته بودن یک کم طول کشید.
بعدم خودمو پرت کردم تو اتاقم لباسامو در اوردم و رفتم تو حمام. دلم نمی خواست مامان اینا بوئی از این ماجرا ببرن.
ده باره و صد باره اتفاقات عصر و برای خودم تکرار کردم و توی حمام هم کلی اشک ریختم. هر بار که اتفاقات عصر و مرور می کردم به یک نتیجه می رسیدم. حرف زدن با ارشیا احمقانه ترین کار دنیا بود.
وقتی از احساس اون نسبت به خودم مطمئن نبودم خیلی بی شعور بودم که رفتم مستقیم با خودش حرف زدم.
حرفای ارشیا که یادم می اومد چیزی توی سینه ام فشرده میشد. چیزی مثل بغض. مثل درد.
هیچ وقت توی عمرم اینقدر احساس بدبختی نکرده بودم. انگار تا حالا به جایی چنگ زده و امید داشتم و یهو رها شده بودم. انگار که توی فضایی که نمی دونی کجاست رها شده باشی.
آرزو و امید هام به باد رفته بود.

 




:: موضوعات مرتبط: رمان تایپی , رمان یک بار نگاهم کن , ,
:: برچسب‌ها: رمان تایپی یک بار نگاهم کن ,
:: بازدید از این مطلب : 1876
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 27 مهر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: